دلم مي گه راضي نشو
دست خالي پا بکشي
اوني که زينب کشيده
يه خوردشم ما بچشيم
زينبي که تو ازدواج
مي گفت يه شرط خوب دارم
هرجا حسين من بره
منم بايد باهاش برم
زينبي که بعد دو روز
اومد پي تو قاصدش
حق داره بعد مرگ تو
شوهرشم نشناسدش
اون که وصيت تو رو
همش به جون و دل خريد
يه دخترت گم شده بود
ميگن تا صبح پي اش دويد
ميخوام بگم خواهر تو
خيلي مصيبت کشيده
بطوريکه همه ميگن
قامت زينب خميده
زينبي که هرجا مي رفت
تا هرکجا پا مي گذاشت
جبرئيل هم مي يومد و
بالهاشو اونجا مي گذاشت
زينبي که اگه يه روز
ميخواست پيش بابا بره
هاشمي ها جمع مي شدن
دخت علي تنها نره
زينبي که مي رفت بقيع
سر بزنه به مادرش
مدينه رو قرق مي کرد
ابو فاضل با لشکرش
زينبي که اگه يه روز
اراده سفر مي کرد
حسين شو صدا مي زد
عباس شو خبر مي کرد
زينبي که اگه يه وقت
سوار مرکبي مي شد
زانوي عباس علي
رکاب زينبي مي شد
حالا بايد خطر کنه
با بچه هاي بي پناه
گاهي مي ره تو علقمه
دور ميزنه تا قتلگاه
شايد مي خواد براي تو
پيراهني پيدا کنه
شايد مي خواد داد بزنه
عباسشو خبر کنه
اگه يه روز نمي ديدت
مريض مي شد تو ميخونه
بي تو کجا داره بره
مي خواد همينجا بمونه
دلش مي خواست جاش بزارن
تنها تو اون دشت بلا
ولي يهو يه دختري
داد مي زنه عمه بیا
می خوام بگم دختر تو
درد و بلا کم ندیده
تو بچه ها هیچ کسی رو
مثل رقیه ندیده
میگن یه جا خرابه بود
خرابه ای تو شهر شام
گریه می کرد و هی می گفت
عمه بریم پیش بابام
آخه می خوام حرف بزنم
درد و بلا مو بش بگم
شکایت این مردمو
پیش بابا جون ببرم
با التماس به خواهرت
میگفت بگو بابا بیاد
گفتم باید کاری کنی
دیگه دلش بابا نخواد
سر تو رو تو ظرفی که
یه پارچه روش کشیده بود
بردن جلوش گذاشتنو
رنگ همه پریده بود
هی می گفت من نمی خوام
عمه گرسنه ام نیست
وقتی یه خورده بو کرد
فهمید که ماجرا چیست